قرار بر این بود وقتی وارد میشم، چشمهاش بسته باشه. روی زمین زانو زده بود و یک جوراب شلواری تنگ مشکی با سوتین مشکی به تن داشت.
وقتی صدای قدمهامو شنید چشماشو بست و منتظر موند.
وارد شدم. نشستم روی مبل و لیوان آبی که گذاشته شده بود رو نوشیدم.
گوشهاش به شدت تیز شد و ضربان قلبش بالا رفت
شاید ده دقیقه گذشت و من کارهامو میکردم و دستهای منو روی موهاش حس کرد و با تمام وجود آه کشید
انگشتام رو روی صورتش حرکت میدادم. نفس زدنش تندتر شد
همینطور که لباس باز شد، انگشتم وارد دهانش شد. با تمام وجودش مکید. هنوز جرات نداشت چشماشو باز کنه
یک لحظه غیرارادی دستاشو آورد و دستمو گرفت بعد یادش اومد چه اشتباهی کرده. برگردوند
چشم بند که دستم بود رو گذاشتم روی چشمهاش و دستاشو آوردم پشت
بلندش کردم و دستاشو بستم
دستمو گذاشتم پشت کمرش و هدایتش کردم به تخت
در پوزیشن مورد علاقهام، قرار گرفت.
ارباب اونتاشگال . بهمن ۱۳۹۸
نوشتههای روزمره، خاطرات و مطالب بیشتر از اونتاشگال را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید
اینستاگرام وبلاگ . تلگرام . توییتر . اینستاگرام شخصی
پادکست اونتاشگال را از CastBox – Apple Podcast – Spotify – Google Podcast بشنوید.