زندگی به سبک اونتاشگال . با گرایش دامیننت از سال ٢٠٠٩ . نکات آموزشی و خاطرات در زمینه سادومازوخیسم و تمایلات ارباب و برده
دسته: خاطرات
در زمینه بی دی اس ام، داستانهای بسیاری نوشته شده است که برخی از آنها در دسته نوشتههای اروتیک و تحریک آمیز قرار میگیرند و ممکن است تخیل باشد. در اینجا خاطرات و ماجراها از جلسات و روابط BDSM که داشتهام را مطالعه میکنید.
یک ارباب دامیننت گاهی اوقات به سادیسم درونش رجوع میکنه و به دنبال ارضای اون میره. اتفاقات زیادی افتاده بود و فشار روانی کار و چیزهای دیگه روز به روز به من بیشتر وارد میشد. خشم سراسر وجودم رو گرفته بود و مدام سعی میکردم با جلوگیری از عصبانیت، اجازه هیچ تصمیم نامعقولی رو به خودم ندم!
میدونسم که این پارتنرم مدتهاست مازوخیسم درونش ارگاسم نشده. میدونستم که اون هم دلش سادیسم/مازوخیسم و درد بیشتری میخواد تا تحقیر خالص. بدون اینکه صحبت زیادی بکنم با رفتارم نشون دادم که چقدر سادیسمام رفته بالا. اون هم با گفتن لرزان و بریده بریده «مستر» نشون داد که چقدر آمادگی لازم رو داره.
دراز کشیده بودم توی تخت و داشتم فکر میکردم. همزمان سعی میکردم عصبانیت درونم رو کمتر کنم. نمیخواستم با عصبانیت کاری بکنم. این توله هم خودشو لوس میکرد و میخواست باهاش بازی کنم. دستاشو گرفتم و گفتم الان وقتش نیست. بریده بریده گفت «میشه پاهاتون رو بغل کنم» و من برای اینکه دلش آروم بشه بهش این اجازه رو دادم. همزمان که بغل کرده بود داشتم به این وسایل فکر میکردم: چشمبند، پلاگ، یخ، شمع، طناب و کاندوم!
اگر سابمیسیو یا مازوخیست هستید پیشنهاد میکنم برای خواندن این خاطره ابتدا شرت خود را مانند شرت لامبادا جمع کرده و به بالا بکشید تا درد لازم به نواحی جنسی شما وارد شود. سپس با درد مطالعه کنید!
درد و کنترل
بهش دستور دادم پایین تخت باشه و سرشو تکون نده. بلند شدم و رفتم لوازم رو آوردم. نور اتاق رو کم و تنظیم کردم. اجازه نداشت به هیچ جایی نگاه کنه. فقط میتونست صدای قدمهای من و انتخاب وسایل رو همراه با باز و بسته شدن درهای کمد و کشوها بشنوه. پلی لیست مخصوص BDSM رو پخش کردم. همه چیز آماده چند ساعت درد و لذت خالص بود.
چشم بند رو به چشماش زدم و گفتم بیا روی تخت و اجازه دادم توی بغلم ضربان قلبش آروم بشه. دست بردم روی سینه اش و نیپل شو فشار دادم. بلند آه کشید با صدای بلند گفتم «صدات در نیاد». با تمام توانش صدای خودشو خفه میکرد و درد میکشید. دستمو بردم روی شرتش و کشیدم بین پاهاش. میخواستم خوب درد بکشه پس با پارچه شرتش و حس یک طناب محکم رو بهش بده.
بعد از درد کشیدن بیشتر بهش گفتم «فقط اجازه داری جیغ بزنی» دهنو باز کرد اما اونطور که دلم خواست نتونست جیغ بزنه و با یک سیلی بهش فهموندم جیغ زدن چطوره. محکم توی دستای خودم گرفته بودمش و سینه شو فشار میدادم و همزمان با ممنوع و آزاد کردن ناله کردن و جیغ زدن، بیشتر صداشو کنترل میکردم. با تمام وجود به خودش میپیچید و میخواست درد در تمام قسمتهای بدنش بپیچه.
به اندازه کافی به بات پلاگ لوبریکانت زدم. به پهلو موند و شرت مشکی خوشگل شو زدم کنار. با بازی بازی و به آرومی پلاگ رو وارد آنالش کردم. وقتی قطورترین قسمت پلاگ داخل مقعدش شد حسابی میخواست ناله کنه که اجازه شو ازش گرفتم. با تمام وجود درد رو تحمل میکرد و منتظر بود تا زودتر پلاگ تا انتها وارد بشه. دوباره بهش گفتم جیغ بزن. این بار اون مدلی که دوست داشتم و از اعماق وجودش جیغ زد. لذت بردم و برای جایزه پلاگ رو زودتر وارد آنالش کردم و اونجا خودشو کیپ نگه داشت.
سرد و گرم
بهش کمی استراحت دادم. اجازه دادم پاهامو بغل کنه و اونطور که دوست داره بپرسته و ستایش کنه. کمی دراز کشیدم و موهاشو نوازش کردم. عریان بود و بدنش زیر نور کم به زیبایی میدرخشید. زمان اسپنک بود. اما به شیوهای جدید!
از کنار یخهای کوچیکی که آماده کرده بودم و به اندازه کافی آب شده بودن و تیزیشون رفته بود رو آوردم. بهش گفتم داگ استایل باشه. ۳ یخ رو به آرومی و پشت سر هم وارد واژناش کردم. با تمام وجود از سرما و لذتش ناله میکرد. حس کردم بهتره بیشترش کنم. ۲ یخ دیگه هم اضافه کردم و گفتم محکم خودت رو سفت کن و اجازه نده برگردن. باسن شو جوری که باید تنظیم کرد و بالا داد. «آفرین دختر خوب».
دستهای محکم و سنگینی دارم. میدونستم هر ضربه میتونه حسابی آب یخ رو از توی واژنش بپاشه. بهش گفتم میخوام ازت فیلم بگیرم و دوربین رو تنظیم کردم روی اون ناحیه. شروع کردم به اسپنک و دستور داشت هر ضربه رو با بلندترین صدای ممکن شمارش کنه. با هر اسپنک آب به بیرون میپاشید و نمای بسیار زیبایی رو تولید کرده بود. آب سردی که از یخ میاومد به شدت گرم شده بود!
بد از ۴۶ ضربه اسپنک صدای فندک رو شنید. از فاصله یک متری قطرههای شمع روی کمر و باسن سرخ شدهاش میریخت. تخت رو محکم گرفته بود چرا که اجازه تکون خوردن نداشت. همزمان با ریخته شدن قطرات شمع، انگشتام رو با آب سرد خیس کردم و قطرههای آب سرد می چکید روی پوستش. قطره شمع و آب به خوبی به وجد آورده بودش و به جنون لذت رسیده بود.
اسارت و لذت
بعد از سرد شدن شمع، طنابها رو آماده کردم. با قرمزی اسپنک و سفیدی شمع طرح زیبایی روی بدنش نقش بسته بود. براش آب آوردم و آماده اش کردم برای آخرین مرحله. تنها لباس بر تن، پلاگ کونش بود! طناب آوردم و شروع کردم به باندیج از پشت. دستها بسته شد و پاها رو باز و آزاد نگه داشتم. نور رو کمتر کردم و صدای موزیک رو بیشتر. زمان جیغ کشیدن بود و میخواستم با موزیک ترکیب بشه.
اجازه برگشتن و دیدن من رو نداشت. کاندوم رو برداشتم و روی کیرم گذاشتم. به واژنش نزدیک کردم. از نظرم خیلی لایق بود. نزدیک کردم بهش و یهو تکون خورد. حسابی خیس و آماده بود. باسنش رو گرفتم و به سرعت وارد کردم. شروع کردم به عقب جلو کردن. پلاگ حسابی تنگش کرده بود و این لذت تلمبه زدن رو برای هر دو ما چند برابر کرده بود. کم کم صدای جیغ و ضربهها بیشتر شد.
زمانی که میخوام سکس کنم سعی میکنم عصبانیتر بشم. خشم و عصبانیت باعث میشه خون بیشتری در کیر جریان داشته باشه و از حالت عادی بزرگتر و سفتتر بشه. سکس توی عصبانیت انزال رو طولانیتر هم میکنه. بنابراین بدون هیچ توجهی بهش با وجود درد و لذت پلاگ توی کونش، تندتر و شدیدتر تلمبه میزدم.
تقریبا بعد نیم ساعت سکس و تغییر پوزیشنهای مختلف زمان ارگاسم من رسید. اجازه دادم با احساسات تمام به ارگاسم نهایی برسه. به آرومی طنابها رو باز کردم و توی تخت بغلش کردم و همزمان با تلمبه زدن نالههام رو بیشتر کردم. چشم بند شو برداشتم و شدیدتر تلمبه زدم و نالههاش به اوج رسید.
با همدیگه ارگاسم شدیم و گوشه لب شو بوسیدم و به آرومی در آغوشم بیهوش شد…
در طول این جلسه ۶ بار اسلیو به ارگاسم رسید که ۳ تای آخر موقع سکس بود. پس از ارگاسم آخر و تقریبا ۳ ساعت جلسه BDSM خستگی لازم برای خواب عمیق رو داشت. زیاد اهل صحبت کردن در مورد خاطرات نیستم. گاهی اوقات برای آرامش روان خودم مینویسم. بدون شک پارتنرهایی که در خاطرات ازشون یاد میشه، نسبت به نوشتن خاطره و حفظ هویتشون آگاهی دارند.
پس از فراخوان برای نویسنده مهمان، دوست عزیز با نام میلاد این نوشته را برای من ارسال کرد. این ماجرا روایت شخصی ایشان از رابطه با یک زوج اسلیو و برده است. طبیعتا تحقیقات علمی پشت این نیست و لزوما درست یا غلط نباید باشد. صرفا شرح بیان تجربههای مختلف است که میتواند برای شما هم مفید باشد.
قبل از شروع هر کاری، قفل آلت مردانه یا همان چستیتی را روی آلت دنیل محکم کردم. این باعث میشد آلتش با دیدن صحنههای بعدی بدون اراده بزرگ نشود و صاحب خود را از کنترل خارج نکند! روی زمین کاملا برهنه دراز کشیده بود. پاها با پابند فلزی به میله آخر اتاق محکم شده بود و قلادهای داشت که دستها به قلابهای کنار آن وصل شده بودند و کاری نمیتوانست بکند. یک دهان بند یا گگ گلولهای بزرگ هم در دهانش قرار داده بودم.
البته یک دکمه زنگ الکترونیکی در دست داشت. به محض دیدن صحنههایی خارج از تحمل او که قرار بود برای دوست دخترش شان اتفاق بیفتد، آن زنگ را میتوانست بزند تا همه چیز متوقف شود. این یک شیوه برای بیان کلمه ایمنی است. به محض زدن زنگ همه چیز متوقف میشد و او را باز میکردم.
شما نیز در زمینههای مختلف گرایش BDSM مطالب خود را بنویسید تا با ذکر نام همراه با لینک اینستاگرام یا توییتر به عنوان نویسنده مهمان منتشر شود. کافیست در صفحه تماس یا با ایمیل Work[@]untashgaal.com مقالات و نوشتههای خود را ارسال کنید. مطالب منتشر شده در این صفحه تایید یا رد نمیشوند و مسئولیت آن با نویسنده است.
حمایت از وبلاگ اونتاشگال
کمتر از چند ماه تا پایان حق اشتراک سالانه وبلاگ اونتاشگال باقی مانده است. با حمایت مالی از این وبلاگ و خرید طرحهای آن، به حفظ و نگهداری و توسعه محتوای وبلاگ اونتاشگال کمک کنید. توجه کنید که تمامی پرداختها محرمانه باقی میماند. در صورت عدم حمایت مشترکین و خوانندگان، احتمال تعطیلی وبلاگ بعید نیست.
داستان من از سال ۲۰۰۶ شروع شد، زمانی که برای استفاده از یک بورس تحصیلی به کالج مدیریت زوریخ رفتم. در آن سالها تازه از فضای بسته و محدود ایران وارد فضای باز و بدون ملاحظهای شدم که ممکن بود مرا در تمام ارکان زندگی به معنای واقعی در خود غرق کند، اما میل به تحصیل و داشتن موقعیت مدیریتی در سازمانهای مطرح دنیا و البته آشنایی با یک استاد و مربی روابط Fetish باعث شد تا مسیر خود را گم نکنم.
این مربی فردی ۵۲ ساله، متاهل و مدیر مالی شرکتی بینالمللی بود که من برای کار آموزی مدیریت باید ۲۴۰ ساعت در آن کار میکردم. رابرت هلندی بود و در سوئیس زندگی میکرد. او بود که آگاهی من را به این سمت برد که میل به سلطهگری چیز خجالت آوری نیست البته به شرطی که با توافق طرف مقابل باشد. او مرا به مجموعههایی معرفی کرد که اصول و تکنیکهای این کار را در آنها آموختم، راهی که بعد از ۱۲ سال هنوز هم دنبال میکنم و میآموزم.
حضور در این دورهها باعث آشنایی با همفکران من شد که برخی از بهترین دوستانم، پارنترها و بردههایم و البته در سالهای بعد مشتریانم را از میان آنها یافتم.
بعد از ۶ سال آموزش، از حدود ۶ سال قبل، در کنار شغل اصلیام در یک شرکت بین المللی، باز هم با راهنمایی و کمک رابرت، تبدیل به یک مربی شدم تا راه و رسم درست و ایمن برای این روابط را به کسانی که میل به بردگی و اطاعت داشتند، بیاموزم. برخی از این افراد تنها بودند و برخی هم زوج. گاهی به درخواست یک ارباب، بردهاش را آموزش دادم، گاهی خود بردهها برای یادگیری بیشتر به من رجوع کردند. اما معمولا آموزندهترین تجربههایم با زوجها بود.
این ماجراها و خاطرات گوشههایی از تجربههایی هستند که تا جایی که حافظه یاری میکند، برای شما بیان میکنم. همچنین هویت آموزش گیرندهها حفظ شده است.
خاطره اول: دوست پسری اسلیو که عذاب وجدان داشت
بگذارید از گذشته این دو بگویم. دنیل ۶ ماه پیش از اولین جلسه متوجه شده بود که برای لذت بردن از رابطه جنسی باید نقش برده را برای خانمها بازی کند، و خیلی شفاف آن را با شان که در یک رابطه یک ساله بودند و با هم زندگی میکردند، مطرح کرده بود. شان ابتدا سعی کرده بود تا این نقش را برای دنیل بازی کند، اما اون هم نمیتونست آنقدر که باید محکم باشد و تازه خودش هم دوست داشت برده باشد، اما هیچوقت جرات نکرده بود آن را با کسی مطرح کند. با این حال جسارت دنیل در صحبت درباره خواستههایش به او هم شجاعت مطرح کردن این موضوع را داده بود.
بحران در رابطه شروع شد و با وجود علاقه زیاد به هم، حتی به این فکر کرده بودند که رابطه را ادامه ندهند.
تا اینکه یکی از دوستان دنیل در دفتر وکالتی که بعنوان وکیل کار میکرد، به او اطلاع داد که یکی از کارآموزهای جوان که به تازگی برای کارآموزی به آنجا آمده بود یک میسترس درست و حسابی است.
ورود یک میسترس
این میسترس مارتا دختر سیاهپوستی بود که ۴ سال از دنیل کوچکتر بود. انتخاب سخت شروع شده بود اما در نهایت شان و دنیل تصمیم به ایجاد رابطه با مارتا گرفتند و او بعنوان ارباب آن دو از جمعه عصر تا دوشنبه صبح به آپارتمانشان میرفت تا شاهد خدمت این زوج به خود باشد.
خب به نظر همه چیز درست میآمد تا اینکه شان احساس کرد از خدمت به ارباب خانم لذتی نمیبرد. این بار بطور جدی آنها را ترک کرد. دنیل نمیتوانست این را تحمل کند اما نمیخواست لذت خدمت به میسترس مارتا را هم از دست بدهد.
عذاب وجدان شروع شده بود. دنیل تا مرز نابود کردن شغلش پیش رفت. تا اینکه تصمیم گرفت برای شان ارباب مرد پیدا کند تا در زمانهایی که او به مارتا خدمت میکرد، شان به ارباب مرد خدمت کند. البته پیدا کردن این فرد آسان نبود. همچنین مارتا هم راضی نبود و معتقد بود دنیل کنترل و تحمل خود را از دست خواهد داد و نمیتواند حضور یک مرد دیگر را در زندگی شان تحمل کند. مارتا هم گفت اگر دنیل ثابت نکند که توانایی و تحمل دارد، از رابطه خارج خواهد شد.
من به رابطه دعوت شدم
همه چیز به مدت دو هفته جهنمی بود. اینجا بود که من وارد شدم. از طریق یکی از دوستان مارتا از این داستان خبردار شدم. دوست مشترک ما معتقد بود برای یک دوره کوتاه در حضور دنیل از شان بعنوان برده استفاده کنم تا دنیل تحمل خودش را بسنجد. هیچ وقت درگیر رابطه دو نفر نشده بودم و تنها بعنوان آموزش دهنده کار میکردم. برای همین جواب منفی دادم.
اما ۳ روز بعد دوست مشترک ترتیب یک ملاقات با دنیل و شان را در قسمت بار یک هتل داد. خیلی صریح و بی پرده با هم صحبت کردیم و نگرانیهای خود را به آن دو منتقل کردم. دنیل اصرار داشت این کار را برای اثبات خودش به مارتا انجام بدهم و در عین حال فرصت لذت مشابه را برای شان فراهم کند. امنیت شان نیز برای او خیلی بود و میخواست این کار توسط یک حرفهای انجام شود.
خیلی واضح برای آنها توضیح دادم که من وارد رابطه نخواهم شد. برای شان اربابی پیدا نخواهم کرد و تنها برای ۳ روز مثل یک دوره آموزشی، شان را با تکنیکهای تحت سلطه و ساب میسیو بودن آشنا خواهم کرد.
دنیل میتوانست حضور داشته باشد اما کاملا بسته شده و بدون امکان دخالت بود. البته هر وقت میخواست یا احساس میکرد تحمل آنرا ندارد میتوانست فرآیند را متوقف کند اما برگشتی در کار نخواهد بود و من به مارتا گزارش خواهم داد که دنیل تحمل ندارد.
با همه چیز موافقت کردند. روی دستمزد هم توافق کردیم. شان کاملا با این موضوع موافق بود و مارتا فقط میخواست از کل ۳ روز فیلم تهیه شود تا خودش آن را ببیند. دنیل و شان موافق بودند. خب، بالاخره من هم موافقت کردم.
در مورد شان بگویم که او ۳۲ ساله، قد ۱۷۵ استخوانی، سفید پوست و اهل شف هاوزن، شهر کوچکی در نزدیکی زوریخ بود. اون به تازگی فارق التحصیل دکترای شیمی از دانشگاه زوریخ شده و به عنوان استادیار مشغول به کار بود. در ظاهر مثل خانم معلمهای جدی بود اما در درون بسیار مردد، شکننده و از گرفتن هر تصمیمی بیزار بود. از نوجوانی به میل خودش به تحت سلطه بودن آشنا شده بود اما مثل هر چیز دیگری هیچگاه آنرا به زبان نیاورده بود و اگر دنیل از میل خود صحبت نمیکرد شاید هیچوقت به کسی چیزی نمیگفت، اگر چه حتی با این وجود هم مدتی طول کشیده بود تا به قول خودش به گرایش واقعی درونش اعتراف کند.
شروع جلسه و روز اول، اولین تجربه
به سمت شان رفتم. وسط سالن ایستاده بود و کمی مضطرب بود. فکر کنم برای اولین بار کار یک ارباب مرد را می دید که کاملا با دنیل و مارتا متفاوت بود. طبق چیزی که شب پیش برای آنها فرستاده بودم، شلوار پارچهای سفیدی به پا کرده بود. روی آن هم بلوز بلندی پوشیده بود که تا زانوها میرسید. درست مثل یک خانم با سمت بلند پایه در یک اداره بود. کفش پاشنه بلند هم پوشیده بود. کاملا رسمی، بدون لباس زیر، زیورآلات و آرایش بود. موهای بلندش هم باز بود. البته در همین حالت هم بسیار زیبا بود. در تمام حدود ۴۵ دقیقهای که مشغول بستن دنیل بودم بدون حرکت ایستاده بود و تماشا میکرد. دوربین هم مشغول فیلم برداری بود تا مارتا بعدا شاهد برنامه ما باشد.
خیلی محکم به شان گفتم کفشها و شلوارش را در بیاورد. کمی مردد بود. با صدای بلندتر گفتم: «زود باش». تکان خورد و به آرامی شروع کرد به انجام دستور. همانطور که انتظار داشتم لباس زیر نپوشیده بود و موهای بدنش را هم کاملا تراشیده بود. وقتی تمام شد ناخود آگاه جلوی الت تناسلی اش را با دست پوشاند، البته طبیعی بود.
نفس زدناش کمی تند شده بود و معلوم بود اضطراب دارد. برخلاف دنیل، شان اجازه داشت از کلمات امن ملایمکننده استفاده کند تا فرآیند را آرامتر یا متوقف کند و استفاده از آنها باعث نمیشد تا همه چیز کاملا کنسل شود. میتوانست بارها استفاده کند و دوباره شروع کنیم تا زمانی که کاملا بخواهد جلسه و این ۳ روز متوقف شود.
پشت او ایستادم. دستها را از مچ گرفتم و آرام به سمت پشت بردم و روی هم گذاشتم. بعد با طناب کنفی مچ هر دست را به آرنج دست دیگرش بستم و محکم کردم. پیراهنش زیر طناب جمع شده بود. به تجربه فهمیده بودم بهتر است با طناب و باندیج شروع کنم و برای روز اول از غل و زنجیر برای شان استفاده نکنم. طناب را دور سینه محکم کردم و به سمت میله سقف انداختم و از روی آن رد کردم. بعد هم دوباره از زیر طنابهای رد شده از سینهاش بردم و کشیدم. بدنش به سمت بالا حرکت کرد و همزمان جیغ ملایمی کشید. نوک پاهای برهنهاش حالا به زحمت به زمین می رسید. کاملا بی دفاع بود.
دستم را به سمت آلت تناسلی و بین پاهای او بردم و بی مقدمه داخل انگشتم را داخل کردم. دوباره جیغ کشید. دنیل هم صدای گنگی درآورد اما زنگ را نزد. شان کاملا خیس و تحریک شده بود. این کار علاوه بر مسائل جنسیاش، یک تست خیلی مهم برای شروع کار روی خانمها است، اگر خیس نباشند نباید شروع کرد و باید به سراغ دیگر اندامها رفت. اما شان به اندازه کافی خیس و تحریک شده بود. پس چند دقیقه که با آلت تناسلیاش مشغول بودم چند ضربه محکم به کپلهای باسناش زدم.
قیچی را برداشتم و پیراهن را روی بدهنش پاره کردم. به تندی نفس نفس میزد ولی چشمهایش حسابی مشتاق بود. کاملا برهنه شده بود. نوک سینههاش سفت شده و ماهیچهها منقبض بودند. یک ویبراتور روی آلت تناسلیاش گذاشتم و روشن کردم. همه بدنش در یک لحظه به لرزشش افتاد و بعد منقبض شد. جیغهای کوتاهی میکشید. شلاق کوتاه را برداشتم و ضربههای ملایمی به پشت ساقها زدم، ضربههای آرام اما ممتد. ترکیب درد و لذت ویبراتور او را به ارگاسم نزدیک کرده بود. به او گفتم که اگر بدون اجاره ارگاسم شود چه تنبیه سختی در انتظارش خواهد بود و با سر تایید کرد.
آرام زنجیر را به نوک سینهها وصل کردم. درد بیشتر از لذت شده بود اما عمق لذت اجاره نمیداد متوقف کند. شروع به التماس کرد تا به او اجازه ارگاسم دهم. هیچ نمیگفتم و این حساسیت ذهنی او را بیشتر میکرد. کم کم صدای نفسهای دنیل هم از پشت دهان بندش به گوش میرسید. میدانستم خون زیادی به سمت آلت او رفته است اما چستیتی اجازه نمی داد راست شود، برای همین فشار زیادی به کون خود میآورد و باعث میشد پلاک ویبراتور فشار بیشتری به پروستات او بیاورد و بیشتر غرق لذت و فشار عضلانی شود.
معلوم بود که شان دیگر تحمل ندارد و نمیتواند جلوی خود را بگیرد. من هم خیال نداشتم بدون اجازه ارگاسم شود و در شروع کار تجربه یک تنبیه سخت را داشته باشد. پس در گوش او گفتم «زمانی که زنجیر سینهها را جدا کردم، اجاره ارگاسم دارد». با فشار کشیدم خون به سمت نوک سینهها جریان پیدا کرد و آزاد شدن دوپامین باعث ارگاسم شدیدی شد. جیغ بلندی کشید و با حرکتهای شدیدی لذت بسیار زیادی را تجربه کرد. طنابها باعث میشدند نتواند دست و پاها را حرکت دهد، برای همین ماهیچههای بدنش تمام دوپامین را جذب کردند و این لذت ارگاسم را برای شان چند برابر کرده بود. بعدها به من گفت این بهترین تجربه ارگاسم زندگیاش بود. بعد از تمام شدن حرکتهای غیر ارادی ماهیچههاش، بی حال از طناب آویزان شد. چشمها را بست و بی حرکت به خلسه رفت.
دنیل اما در تلاطم بود. تند نفس میکشید و از درد ارگاسم ناقص به همراه پلاک کون به خودش میپیچید. اما لذت و اشتیاق در چشمهایش بود. به او گفتم «فقط یک دقیقه فرصت داری زنگ را بزنی وگرنه بقیه برنامهها را روی دوست دخترت ادامه میدهم». مستقیم به چشمان من نگاه میکرد. مطمئن بودم تا ۱۰ ساعت دیگر هم زنگ را نخواهد زد. دنیل آمادگی کافی برای وارد کردن شان به دنیایی که لذتی مشترک از آن میخواستند را داشت. اما خب، من باید ۳ روز امتحان کردن او را ادامه میدادم.
نتیجه سه روز لذت بخش برای این زوج
شان در این ۳ روز سکس دهانی، سکس مقعدی و جلق زدن برای یک مرد را به خوبی یاد گرفت. همچنین ظرفیت تحمل و ترکب آن با دوپامین را فرا گرفت تا بتواند یک لذت غیرقابل کنترل را تجربه کند. او کنترل بهتری روی ارگاسم خود پیدا کرد. دنیل نیز در موقعیتهای متفاوتی اما همیشه بسته و بدون امکان دخالت، شاهد آموزشها بود. او شبها در قفس زیرزمین میخوابید و شان روی یک موکت نازک در اتاق من و یک پای او با زنجیر به پایه تخت بسته شده بود. این کارها برای این بود که حس تعلق را برای خود عادی کند.
بعد از آن جلسه، مارتا با دقت فیلمها با پیدا کردن ارباب مرد موافقت کرد. اونها از طریق دوستان مشترک یک پسر ۲۸ ساله پیدا کردند و وی نیز شان را به عنوان برده پذیرفت. از آن روز تا ۳ سال پیش که از آنها خبر داشتم،آخر هفتهها دنیل به مارتا خدمت میکرد و شان هم به خانه اربابش که اسم او را فراموش کردهام، می رفت تا در کنار ۲ برده تمام وقت، لذت ببرد و نیازش را برآورده کند.
تا ۳ سال پیش که از آنها خبر داشتم، به همین شیوه به زندگی ادامه میدادند. در این مدت باردار شدن شان و به دنیا آمدن دختر او و دنیل، تنها وقفه کوتاهی در این نوع رابطه ایجاد کرد، اما بعد از آن شان و دنیل دائماً اربابهای جدیدی پیدا میکردند و لذت میبردند.
فکر کنید اگر آنها هیچوقت در مورد تمایلات و علایق شخصی با یکدیگر صحبت نمیکردند…
در مواردی مانند این که پارتنرها در حضور هم رابطه را تجربه میکنند، بسیار مهم و حیاتی است که تجربه لذت برای هر دو فراهم باشد، نه اینکه صرفا به یکی از طرفین بپردازید. اگر دنیل تنها یک گوشه نشسته و شاهد باشد، فشار روانی کم کم او را از مسیر مورد خواست دور خواهد کرد. طراحی لذت در کنار اتفاقات مورد نظر شما، مانند بیننده بودن یا دخالت نکردن موضوع بسیار مهمی است که قبل از شروع کار باید برای آن برنامه ریزی کرد.
بر خلاف تصور بسیاری از افراد مبنی بر زورگویی، تمام کارها باید قبل از شروع رابطه با پارتنر یا آموزش گیرنده توافق شده باشند. BDSM یک نوع وحشی بازی که یک طرف هر کار دلش خواست بکند نیست، بلکه یک رابطه خاص احساسی و جنسی است که باید هر دو طرف از آن لذت ببرند و مطابق با نیازهای آنها باشد. حتی برای بردههایی که برای آموزش به من سپرده میشدند و اربابهای آنها لیست درخواستها را اعلام میکردند، ساعتها وقت صرف میکردم تا برای آنها مراحل آموزش را توضیح بدهم و هر کجا که احساس راحتی یا امنیت نمیکردند، راه و روش را عوض میکردیم. البته خیلی زیاد با نوع دیگر این رابطه برخورد کردم که هیچ وقت ورود به آنرا نپذیرفتم، چون اعتقاد دارم بدون تمایل دو طرفه و آگاهی کامل، هر حرکتی اشتباه است و پشیمانی به بار خواهد آورد.
برای اینکه در این کار حرفهای و ماهر شوید، بیشتر بخوانید و بیاموزید. هیچوقت آموزش زمینه BDSM به پایان نمیرسد. شما هم میتوانید نوشتههای خود را در صفحه تماس برای من ارسال کنید.
اونتاشگال . تیر ۱۳۹۹ . نویسنده مهمان: میلاد
نوشتههای روزمره، خاطرات و مطالب بیشتر از اونتاشگال را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید
اون روز خیلی شیطنت میکرد. سر به هوا شده بود. درست وظایفشو انجام نمیداد. این بی توجهیش دیگه داشت منو عصبانی میکرد. یاد گرفتم تو عصبانیت تنبیهی نکنم چون ممکنه از کنترل خارج بشه و عواقب غیر قابل جبرانی داشته باشه. به همین دلیل بهترین تنبیه تو خشم و عصبانیت شده این: گوشه دیوار، رو به دیوار
داشتم کارامو میکردم. تو دست و پام میاومد. میخواست خودشو لوس کنه. میدونه وقتی که من سخت مشغول کارم، نباید شیطنت کنه. نهایت لطفی که میتونم در حقش بکنم، سجده کنار پاهام و بغل کردنشون هست.
اون روز خیلی شیطنت میکرد. مثل بچه گربه براش کاموا انداختم. وقتی تمرکز میکنم اصلا نمیخوام چیزی تمرکزمو به هم بزنه. دیدم اومده نزدیک صندلی نشسته روی زمین. یهو سرشو گذاشت کنار پام. گفتم برو چایی بریز بیار. نمیخواست بره باز خودشو لوس کرد.
خوب یادمه اصلا اون کدی و دستوری که وارد کرده بودم، درست عمل نمیکرد. دیگه داشتم عصبانی میشدم چون نمیفهمیدم مشکل از کجاست. باید خیلی زود تموم میشد.
چایی آورد ولی نگذاشت روی زیر لیوانی. خوب میدونست که این کار به شدت منو عصبانی میکنه. حجم خشم داشت همینطور زیادتر و زیادتر میشد. همینطور که عصبانی نفس میکشیدم، با گوشه چشمم بهش نگاه کردم.
در حال نوشیدن چای بودم. این وسط یه نفر زنگ زد که اصلا حوصلهشو نداشتم. رد تماس دادم. دیدم داره وویس میده. احمق وقتی کسی جواب تلفنتو نمیده یعنی حوصله صداتو نداره. حرفتو مکتوب کن توی پیام تا بفهمم چی میخواهی. بعد اینکه جواب ندادم و همینطور وضعیت آنلاین منو میدید، زنگ زد.
دیگه خشم و عصبانیت به اوج رسید. فقط جواب دادم و بدون شنیدن هیچ حرفی بهش گفتم «سلام. وقتی کسی جواب نمیده یعنی کار داره و بهتره مزاحمش نشی. امیدوارم کارت خیلی مهم و فوری بوده باشه. حالا که زنگ زدی بگو» و گفت «ام.اا. میخواستم بگم برای هفته بعد وقت داری همو ببینیم؟» دیگه بیشتر از این نمیشد عصبانی بشم. فقط گفتم «کار مهمت این بود؟ شب بخیر» و بدون شنیدن پاسخی قطع کردم.
اومد نزدیکم که منو آروم کنه. باز نگاهش کردم. خشم و عصبانیت رو توی صورتم به خوبی میدید. به آرومی و با جدیت گفتم: برو گوشه دیوار. رو به دیوار. هیچ صدایی ازت نشنوم. هیچ صدایی.
قطعه موسیقی Nothing Else Matters از متالیکا (YouTube) رو پخش کردم و چشمامو بستم. همینطور که میگفت «باورکن هیچ چیز دیگهای مهم نیست» داشتم به زندگی و گذشته فکر میکردم. اینکه چی شد به اینجا رسیدم و الان چه حالی دارم. وقتی رسید به بیت «Life is Ours, we live it our way» صدای گریه شنیدم.
همه خشمم خاموش شد. صدای موزیک رو زیادتر کردم. از پشت صندلی بلند شدم و رفتم بغلش کردم. دستاشو دور گردنم محکم پیچونده بود. بردمش توی تخت. پتو رو روی خودمون کشیدم و …
با هم بیرون رفته بودیم. تو تاکسی نشستیم که بریم خونه. نگاهم افتاد به بین پاهاش. دستم رو بردم اون وسط نگاهش کردم و بهش گفتم صدات در نیاد.
در حالی که سعی میکرد دهن خودشو ببنده، من آروم میمالیدم بین پاهاشو. هوا بارونی بود و راننده هم داشت به آرومی توی ترافیک میرفت. سرش رو گذاشت روی شونم و آروم توی گوشم آه میکشید.
دکمه شلوارشو باز کردم. دست چپم رو بردم روی شرت تور ریزی که پوشیده بود. یه ذره جمعش کردم که خودش بره بین چاکش. درد و لذت با هم در آمیخته بود و تو خودش می پیچید. دستاشو مشت کرده بود چون نمیتونست بازوی منو فشار بده.
تو این حالت من آروم تو گوشش گفتم: چیه توله سگ. دیوونه شدی. میخواهی خودتو رها کنی
و ماشین همینطور کلاج، ترمز به راه خودش ادامه میداد. راننده هم با مسافر جلویی مشغول صحبت بود. و من دستمو از کنار شرتش بردم داخل. چشمه آب گرمی اون تو فوران کرده بود.
در حالی که پاهاش میلرزید سعی میکرد خودشو کنترل کنه. بدنش کش و قوس میاومد و کاملا برجستگی نوک سینه اش از زیر مانتو معلوم شده بود. دو انگشتم رفته بود ورودی چشمه. دیگه سخت بود خودشو کنترل کنه
دیدم نزدیک مقصد هستیم، تو گوشم گفت خواهش میکنم اجازه بدید ارباب. شرت شو کشیدم بالا و وقتی موند اون وسط دستمو روش بردم. فشار دادم و محکم مالیدمش. تو گوشش گفتم اجازه داری توله میتونی بشی
و سرش رو گذاشت روی شونم و لبخند روی لبش نشست…
اونتاشگال . اسفند ۱۳۹۸
نوشتههای روزمره، خاطرات و مطالب بیشتر از اونتاشگال را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید
درسته. نمیشه توی محل عمومی به خصوص رستوران و کافه قلاده بست گردنت. ولی میشه از چوکر استفاده کرد. تو که چوکر دوست داری؟ – بله ارباب خوبه. حتی وقتی من نباشم یادت میندازه که چی هستی و در خدمت کی. – من پِت شما هستم آقا. آفرین حیوون
مکالمه ارباب با برده
Elizabeth Olsen by Tom Munro for Vogue Italia December 2013
نوشتههای روزمره، خاطرات و مطالب بیشتر از اونتاشگال را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید